مردی در خیابان شکم درد سختی گرفته بود و نیاز فوری داشت که خودش را تخلیه کند. خودش را دربرابر ساختمان سفید مدرنی یافت که برای این منظور برپا شده بود. وقتی وارد ساختمان شد، خودش را در برابر دو در دید که روی یکی نوشته بود، "مردانه" و روی دیگری نوشته بود "زنانه". طبیعتاً وارد دری شد که رویش نوشته بود "مردانه".

خودش را در داخل اتاقی یافت که دو در داشت. روی یک در نوشته شده بود: "بالای بیست و یک سال" و روی دیگری نوشته شده بود "زیر بیست و یک سال." چون پنجاه و دوساله بود وارد دری شد که نوشته بود: "بالای بیست و یک سال."

خودش را داخل اتاقی دیگر یافت که دو در داشت. روی یکی نوشته شده بود: "مشکل اضطراری" و روی در دیگر نوشته شده بود: " تخلیه‌ی جزیی".

از آنجا که تا اینجا دردش شکمش دوبرابر شده بود، بی درنگ از دری عبور کرد که نوشته شده بود: "مشکل اضطراری" بازهم خودش را داخل اتاقی یافت که دو در داشت. روی یکی نوشته شده بود: "ناباوران و بی خدایان" و روی در دیگر نوشته شده بود: "مومنین و مذهبیون." چون خدا را باور داشت، وارد دری شد که مختص مردم مذهبی بود. و ناگهان خودش را در خیابان یافت!


برچسب‌ها: مذهب عشق , داستان جالب , داستان عاشقانه , حکایت , زیباترین وبلاگ , عاشقانه , ,

تاريخ : پنج شنبه 11 اسفند 1390 | 15:32 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد

.: Weblog Themes By VatanSkin :.