این جا مهمانسرا نیست
که هر غریبه و گرسنه و تشنه ای بیاید
و خستگی بگیرد
و سیراب شود و برود
اینجا دلم است...!!!
پیروزی از دانستن بدست می آید
و فقط یک راز وجود دارد که ارزش دانستن دارد: راز درونی خویشتن.
درون تو پر رمز و رازترین مکان است.
انسان به جاهای دوردست سفر می کند- این کار اصلا مشکل نیست. اما رسیدن به هسته وجود خود، کاری است بس مشکل.
راز رازها آنجاست. شاه کلیدی که می تواند همه درها را بگشاید آنجاست.
رهروی همان گام گذاشتن در راه کاوش خویشتن است.
راز از قبل در آنجاست و تو فقط باید آنرا کشف کنی. فقط باید چیزهای غیر ضروری را از جای خود برداری و پرده ها را کنار بزنی تا ناگهان با خدا رو در رو شوی. از این است که ما همان خدا هستیم و پس چرا گداوار زندگی می کنیم؟!
"اوشو"
روزی می آید
ناگهان روزی می آید
که سنگینی رد پاهایم رادر درونت حس می کنی
رد پاهایی که دور می شوند
و این سنگینی
از هر چیزی طاقت فرساتر خواهد بود...
شب از نیمه گذشته بود ،
من بودمو تنهایی ،
سکوت بود و سکوت ،
حرکت عقربه های ساعت کند شده بود ،
چند روز بیشتر از رفتنش نگذشته بود ،
رفتنش با یکی دیگه
دل بیقرار او بود اما ،
اما
عقل می گفت بر نمی گرده
بخواب.
سفري بايد كرد
تا به عمق دل يك پيچك تنها
كه چرا اين چنين سخت به خود ميپيچد
شايد از راز درونش بشود كشفي كرد
شايد او هم به كسي دل بسته ست.
به همه خواهـم گفـت
به نسیـمی که گـذر خـواهد کــرد
به شهابی که درخــشید به شـــب
به شب روشن پاک ؛ به سپـیدار بــلند
به پـرستـو که غمین تــرک کند خــانه ی خــــویش
به همه خواهــم گفـت
به شـرابی کــه به پـــیمانه ی تـو مــی رقـصد
و تـو را مـست کـند شب همه شـب
من بــه هـر کـوچه کــه تـو می گـذری
کوچه هایِـی کـه پــر از خـاطره است
که تـو را دارم دوسـت
به همه خواهـم گفـت
که تـو را می خواهم
چنان بی خویشم از خود که
درخودم بسیار !
به دنیا که می نگرم
تنها چیز آگاهی بی شکل است
در اشکال بسیار !
آنکس که رفتنیست بگذار برود ...
التماس به ماندنش نکن
بودنش هم به اندازه نبودنش دردو رنج دارد...
مسافر
در عبور از کوچه دلواپسی ها
شکها
و تردیدها
اینک
مسافری هستم
دربدر شهرهای دور
در لابلای ناشناخته ها
حیران و سرگردان
از شکوه آفرینش
بهت میکنم !
سفر خواهم کرد
شهر به شهر
با شگفتی ها دیوانه خواهم شد
با موجها همراه خواهم شد
با گلهای وحشی خواهم رقصید
با مهربانی ها عاشق خواهم شد
در اوج آسمان
تا انتهای نور سفر خواهم کرد
تا شکوه آبیها
تا ته دانایی
شکوفه خواهم داد!
با واژه هایی
از جنس عرفان
خواهم گریست
با هرزه های رهگذر
پرسه خواهم زد
شادی خواهم کرد
پایکوبی خواهم کرد
من نور را در پس اینها یافته ام
آسمان آبیست
و من هنوز
در این اوج هزاران پایی نفس میکشم!
در این اوج هزاران پایی
خاک شیشه هواپیما را گرفته است!
و من
مسافر مشتاق
جاده های نور
دربدر واژه هایی برای حرفهای نگفته
حرفهایی که
خورشید با آنها طلوع خواهد کرد
گلها شکوفه خواهند داد
و صورتی پاهای لکلک پررنگتر خواهد شد
ای خورشید تابنده
در این اوج
من به تو
نزدیکم!
میگویند:
زنها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند. بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند.
بچهها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند؛
سگها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمیکنند.
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمیآید.
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت
زیرا حس زیبا دیدن همان عشق است....
هزاران گل بدرقه ی راهت تا بدانی عشق در همین یک قدمی است...احساسش کن...
گاهی باید به دور خود یک دیوار تنهایی کشید
نه برای اینکه دیگران را از خودت دور کنی
بلکه برای اینکه ببینی
برای چه کسانی اهمیت داری...... که این دیوار را بشکنند...
فقیر به دنبال شادی ثروتمند
و پولدار به دنبال آرامش زندگی فقیر است
کودک به دنبال آزادی بزرگتر
و بزرگتر به دنبال سادگی کودک است
پیر به دنبال قدرت جوان
وجوان در پی تجربه سالمند است
آنان که رفته اند در آرزوی بازگشت
و آنان که مانده اند در رویای رفتن...
خدایا!
کدامین پل در کجای دنیا شکسته است که
هیچکس به مقصد خود نمی رسد؟!
دفتر عشق که بسته شد،دیدم منم تموم شدم!/ خونم حلال ولی بدون،به پای تو حروم شدم!/ اونی که عاشق شده بود،بدجوری تو کار تو موند!/ برای مرگ عشقش،حالا دیگه باید فاتحه خوند!/ غرور لعنتی میگفت: بازی عشقو بلدم!/ چرا گذشتم از خودم!؟/ چراغ ره تاریکیم!؟/ چه خوب میشد تصمیم تو،آخر ماجرا میشد؟!؟!؟!
براي با تو بودن ،
تنها يك بهانه كافي بود .
كلامي ساده ،
طرح لبخندي گنگ .
اما افسوس !
افسوس كه
بهانهها را آغازي نيست ...
ستاره مال تو ... !
و اگر روز سهم من باشد
خورشيد پيش كش ات ... !
اما افسوس !
عاشقان تهي دست اند ....
عازم یک سفرم
سفری دوربه جایی نزدیک
سفری از خودمن تا به خودم
مدتی هست نگاهم به تماشای خداست
وامیدم به خداوندی اوست
میگم پدر جان استادمون گفت بین همه کلاس ها
من بالاترین نمره رو گرفتم
میگه:
ببین دیگه بقیه چقدر خنگن!!
اين روزها حوالی چشمانم مدام بـــــارانی است...
بيا و پنجــ ـ ـ ــره را باز كن...
نم نم دوستت دارم هايم را می شنــوی؟!
ببـــین...
هزار خیابان فاصله دارم با او
هزار خیابان فاصله دارم با خود
چرا زنده باشم
وقتی در تاریکی قدم می زنم
وقتی که او مرا
و گلدان ها کنار پنجره را
از یاد برده است .
زخم ها یم را نمی بندد
چشم هایش را می بندد
از تو چـه پنهــان
گــاهۓ برایـم آنقـدر خواستنـۓ مۓ شوۓ
کـ شـروع مۓ کنم
بـ شمــارش تکـ تکـ ثانیـه
براۓ یکـ بار دیگـر رسیـدن
بـ بوۓ تنت...
یاد من باشد که فــردا دم صبح
به نسیم از سر مهــر سلامی بدهم
و به انگشــت نخی خواهم بست
که فراموش نگردد فــــــردا
با همه تلخی و نـــاکامی ها
زنـــدگی شیرین است!
و به شکرانه دیدار نسیم هر صبح
زنــدگی باید کرد ...
وقتی همه رو شبیه اون میبینی یعنی
"عـــاشقـــــــــــی"
.
.
... ... .
وقتی اونو شبیه همه میبینی یعنی
"تنهــــایـــــــــی
خستگی را تو به خاطر مسپار که افق نزدیک است و خدایی بیدار که تو را میبیند و به عشق تو همه خاطره ها میچیند که تو یادش افتی و بدانی که همه بخشش اوست و همینش کافیست...
یاد گرفتم که : 1. با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند. 2. با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند . 3. از حسود دوری کنم چون حتی اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز هم از من بیزار خواهد بود . 4. تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم.
هر کجا سازی شنیدی
از دلی رازی شنیدی
شعر و آوازی شنیدی
چون شدی گرم شنیدن
وقت آه از دل کشیدن
یاد من کن، یاد من کن
شب از نیمه گذشته بود ،
من بودمو تنهایی ،
سکوت بود و سکوت ،
حرکت عقربه های ساعت کند شده بود ،
چند روز بیشتر از رفتنش نگذشته بود ،
رفتنش با یکی دیگه
دل بیقرار او بود اما ،
اما
عقل می گفت بر نمی گرده
بخواب.
سخت ترین دو راهی: دوراهی بین فراموش کردن و انتظار است.
گاهی کامل فراموش میکنی و بعد می بینی که باید منتظر می ماندی.
و گاهی آن قدر منتظر می مانی که می فهمی زودتر از اینها باید فراموش میکردی.
توهم ... این تنهایی نیست که از آن می ترسم ترسم از این توهم است... که در نبودنم گاه دیوانه وار سرت را از فرط بی قراری هایت و از ترس دیدن تمام نبودنم به دیوار خواهی کوبید... آیا خواهی کوبید؟؟؟
نیا ...
قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا
اگر بیایی
همه چیز خراب میشود
دیگر نمیتوانم
اینگونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کرده ام
به این انتظار
به این پرسه زدن ها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟
دکتر علی شريعتی انسانها را به چهار دسته تقسيم کرده است:
١ـ آناني که وقتی هستند، هستند و وقتی که نيستند هم نيستند.
عمده آدمها حضورشان مبتنی به فيزيک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم ميشوند. بنابراين اينان تنها هويت جسمی دارند.
٢ـ آنانی که وقتی هستند، نيستند و وقتی که نيستند هم نيستند.
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هويتشان را به ازای چيزی فانی واگذاشتهاند. بیشخصيتاند و بیاعتبار. هرگز به چشم نمیآيند. مرده و زندهشان يکی است.
٣ـ آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نيستند هم هستند.
آدمهای معتبر و با شخصيت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثيرشان را میگذارند. کسانی که همواره به خاطر ما میمانند. دوستشان داريم و برايشان ارزش و احترام قائليم.
٤ـ آنانی که وقتی هستند، نيستند و وقتی که نيستند هستند.
شگفتانگيزترين آدمها.
در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوهاند که ما نميتوانيم حضورشان را دريابيم. اما وقتی که از پيش ما ميروند نرم نرم آهسته آهسته درک ميکنيم، باز ميشناسيم، می فهميم که آنان چه بودند. چه میگفتند و چه میخواستند. ما هميشه عاشق اين آدمها هستيم. هزار حرف داريم برايشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگيريم قفل بر زبانمان ميزنند. اختيار از ما سلب ميشود. سکوت میکنيم و غرقه در حضور آنان مست میشويم و درست در زماني که میروند يادمان میآيد که چه حرفها داشتيم و نگفتيم.
نمیدانم از دلتنگی عاشقترم یا از عاشقی دلتنگ تر
فقط میدانم در آغوش منی ، بی آنکه باشی
و رفتی ، بی آنکه نباشی . . .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
چگونه دست دلم را بگیرم ودر کنار
دلتنگیهایم قدم بزنم
در این خیابان
که پر از چراغ و چشمک ماشینهاست
…نه آقایان:
مسیر من با شما یکی نیست
از سرعت خود نکاهید
من آداب دلبری را نمی دانم
دستــــــــــی نیست تــا
نگاه خستــــــــه ام را نوازشی دهد.
اینجا ،باران نمی بــــارد...
فانوســـــــــهای شهر، خاموش و مُرده اند
دســـــت های مهربانی ،فقیــرتر از من اند...!
نامردمان عشــــــــــــــــــــــق ندیده ،
خنجر کشیده اند بر تن برهنه و بی هویــــتم !
دلم می خواهد آنقدر بنــــــــــــــــــــــــــویســـــــــم
تا نفسهایم تمــــــــــــام شود.
آنقدر دفترهای کهنــــــــــه را سیـــاه کنم ،
تا سَرَم ، فریـــــــاد کنند.
می خواهم امشـــــــب ،
شاعــــــــــر نو نویس کوچــــــــه ها شوم.
بوی غربــــــت کوچــــه ها
امان بُریــــده است...!
می خواستم واژه ای پیــــدا کنم تا ...
دلتنگی کهنه و بی خاصیتــــــم را
عرضــــه کند ،
ولــــــــی
واژه ها باز هم غریبــــــــــــی می کنند.
می خواستــــم ،
کاغذی بیابم منـــــت نگذارد ،
تنش را بدستــــــانم بسپارد ،
تا نوازشــش دهـم ،
اما ، اعتمــــــــــــادی نیست...!
این لحظــــــــه ها ی لعنتی ،
باز هم مرا عذاب می دهنـــــــد..
این دقیقه های بی وفــــــــــا ،
بی وجدانــــترین ِ عالـــــم اند...!
دستــــــی نیست تــــا
دستهای خستــــــــــــه ام را
گرم کنـــــد...
نگـــــــــــاهی نیست ،
تا مرا امیـــــد دهد...
نفســـــــــی نمانده تا به آن تکیــه کنم.
اینــجا،
آخرین ایستــــــــــــــــــگاه عاشقیــــست...!
فقط یک خواننده زن ایرانی، این نبوغ رو داره که با لباس شب بتونه تو کوه و کمر آواز بخونه
فقط یک پسر ایرانیه که بعد از ازدواجش تازه بیاد دوران شیرخوارگیش میوفته و به مادرش وابسته میشه ...
فقط یک فروشنده ایرانیه که اگه وارد فروشگاه بشی و مثلا یک پیراهن را ازش بخوای بیاره تا پرو کنی میگه "اگه میخری بیارمش" ...
فقط در ایرانه که بعد از یک تصادف ساده ممکنه قتل اتفاق بیوفته
فقط خانمهای ایرانی هستند که دچار عارضه پوستی هستند و رنگ پوست صورت با گردنشون 6 درجه فرق میکنه ...
عجب ای دل عاشق تو ام حوصله داری
تو این سینه نشستی هزارتا گله داری
یه روز عاشق نوری یه روزی سوتو کوری
یه روز مثل حبابی یه روز سنگ صبوری
پر از شک و هراسی همیشه بی حواسی
پر از حرفیو خاموش یه قصه و فراموش
***********
پر از راز نگفته یه کوله بار بر دوش
یه بی طاقت خسته به انتظار نشسته
یه روز رفیق راهی سفر پای پیاده
به اندازه ی عشقی پر از حرفای ساده
واسه روزای رفته سفر قصه ی خوبه
چراغ روشن راه قشنگی غروبه