عشق پایدار...

کلبـــــــــه تنهـــــــــــــــــایی!!!

(درانتهای نگاهت کلبه ای برای خویش خواهم ساخت تا مبادا در لحظات تنهایی ات با خود بگویی از دل برود هر آنکه از دیده برفت.)(هر گونه کپی برداری فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.)

عشق پایدار...


روزی دختر و پسر جوانی در پارک کنار هم نشسته بودند و در مورد آینده صحبت می کردند.

کمی دورتر از آنها نیز پیرمرد و پیرزنی روی نیمکتی نشسته بودند و پیرمرد به حالتی عاشقانه سرش را روی شانه های پیرزن گذاشته بود.

دختر رو به پسر کرد و گفت: آخی !ببین این پیرمرد و پیرزن چه عاشقانه کنار هم نشسته اند!

آن پیرمرد را ببین که چگونه عاشقانه سرش را روی شانه های آن پیرزن گذاشته. فکر می کنم پیرزن در حال تعریف یک قصه عاشقانه برای پیرمرد است و پیرمرد نیز چه زیبا گوش می دهد!

سپس رو به پسر کرد و گفت: فکر می کنی زندگی ما نیز مانند این دو آنقدر پایدار بماند و اگر ماند مانند آنها اینچنین با عشق همراه باشد که 40-30 سال بعد هم اگه من و تو آمدیم به پارک تو سرت را روی شانه های من بگذاری و من برایت از عشقی که داریم بگویم؟

پسر با تحکم گفت: ها که هست! حتما حتما! من مطمئنم که ما از آن دو نفر هم بیشتر عاشق هم بمانیم!

 

در آنطرف پارک پیرمرد همچنان مشغول چرت زدن بود و سرش نیز روی شانه های پیر زن افتاده بود!

 

پیر زن با عصبانیت گفت: این کله ات رو از روی شونم بردار لندهور! کم فس فس می کنی کله گندت رو هم انداختی روی شونه های من!

پاشو از اون پسر یاد بگیر که چطور دست در گردن اون دختر انداخته و بهش محبت میکنه ولی من بدبخت یک عمر تحملت کردم و تو تمام زندگیم با تو جز همین خرناس کردن و آروق زدنات چیزی ازت ندیدیم! دِ پاشو به جای خر خر کردن!

 

پیرمرد کمی خودش را خواراند و چشمانش را نیمه باز کرد و گفت: ها چی می گی؟ یادت رفته اون موقعا چطوری هزار تا خطر می کردم و خر بابام رو کش می رفتم میومدم سوارت می کردم می بردمت تو مزرعه و باغ!

 

پیرزن گفت: تو اون موقع هم به فکر خودت بودی و منو می بردی برای کیف خودت! حالا اگه مردی مثل اونا رفتار کن و دستت رو بنداز گردن من!

پیرمرد سرش رو روی شونه زن جابجا کرد و گفت: برو بابا بزار بخوابیم! تو هم چه گیری دادی که من دستم رو بندازم گردنت! دیگه الان نه دست من دسته نه گردن تو گردن! 

Click here to enlarge


نظرات شما عزیزان:

اجی محدثه
ساعت10:13---1 آبان 1391
هیچ‌کس آنقدر فقیر نیست که نتواند لبخندی به کسی ببخشد؛ و هیچ کس آنقدر ثروتمند نیست که به لبخندی نیاز نداشته باشد. پاسخ:عمريست دلم چوصيددر بندشده/اي دوست مگر قيمت دل چندشده؟ سنگين شده سايه ات كجايي؟نكند/يارانه ي عشق هم هدفمندشده؟

mahsa
ساعت16:31---30 مهر 1391
یه جوری رفتار کن که وقتی برگشتی پشت سرتو نگاه کنی احساس کنی زندگی کردی
پاسخ:هوای فاصله ها سرد است اما از كلاف دلم برايت خيال گرمی میبافم.


هانیه
ساعت21:40---29 مهر 1391
پاسخ: بگذار سرنوشت مستقیــــــــــم ..... سمت جدایی برود ما اینبار هم . . . به موقع می پیچیم

هانیه
ساعت21:37---29 مهر 1391
دفتر عشق جدیدتون مبارکپاسخ: روزهایم را خیابان‌های شهر می‌گیرند شب‌هایم را؛ فکر‌های تو. " بیولوژی " هم نخوانده باشی می‌فهمی چه مرگَ‌م شده است!

دوستی از دیار خدای مهر
ساعت18:07---29 مهر 1391
هی روزگار! زمانی است که ما را نگران میداریدپاسخ: عشق آدم را داغ می کند و دوست داشتن آدم را پخته می کند هر داغی یک روز سرد می شود ولی هیچ پخته ای دیگر خام نمی شود...

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 29 مهر 1391برچسب:داستان عاشقانه,داستانک,عشق پایدار,داستان کوتاه, ] [ 17:28 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]

[ ]