داستان کوتاه «ایوب»

کلبـــــــــه تنهـــــــــــــــــایی!!!

(درانتهای نگاهت کلبه ای برای خویش خواهم ساخت تا مبادا در لحظات تنهایی ات با خود بگویی از دل برود هر آنکه از دیده برفت.)(هر گونه کپی برداری فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.)

داستان کوتاه «ایوب»

داستان کوتاه «ایوب»

 

*این داستان، یکی از ۱۰ داستان راه یافته به مرحله نهایی دومین جشنواره داستان کوتاه پایداری است.

 

زن جوان انباری را گشت و صدا زد:

-ایوب ایوب .بازی تمومه مامان. اینقدر منو حرص نده. فکر می‌کنم رفتی تو کوچه، دوباره گم شدی. اون وقت آواره کوچه و خیابون می‌شم‌ها!

 

صدایی به گوش نرسید. زن جوان از زیرزمین بیرون آمد. توی باغچه را نگاهی انداخت و پشت بوته‌ها را گشت. نگاهی به ایوان انداخت، نگاهی به بشکه‌های گوشه‌ حیاط. به سمت آنها رفت. خم‌شد و پشت بشکه‌ها را نگاهی انداخت. پسرک پشت بشکه‌ها بود. توی خودش چمباتمه زده بود و با لبخندی از سر شیطنت به زن نگاه می‌کرد.

 

زن گفت: خدا بگم چیکارت نکنه ایوب! دوباره هول به دلم انداختی. فکر کردم دوباره گم‌شدی. مگه نگفتم دیگه از این کارا نکن؟!

ایوب از خنده ریسه می‌رود. زن دست دراز می‌کند تا پسر را از پشت بشکه بیرون بیاورد.

پیرزن انباری را می‌گردد و صدا می‌زند: ایوبایوب ایوبکجایی مادر؟! بسه دیگه. خودتو نشون‌بده.

 

هن هن کنان در حالی که از پادرد می‌نالد از پله‌های زیرزمین پایین می‌رود. پشت جعبه‌ها را نگاه می‌کند. پشت قالی پوسیده‌ لوله‌شده را. توی کمد آهنی زنگ زده را و صدا می‌زند:

-ایوببازی بسه دیگه مادر. بیا بیرون هر جا قایم شدی. این قدر تن منو نلرزون! فکر می‌کنم رفتی تو کوچه گم‌شدی. اون وقت با این پادردم دوباره آواره کوچه خیابون می‌شم‌ها!

 

صدایی به گوش نمی‌رسد. پیرزن از زیرزمین بیرون می‌آید. باغچه را نگاهی می‌اندازد. پشت بوته‌ها را می‌گردد. نگاهی به ایوان می‌کند. نگاهی به بشکه‌های گوشه حیاط. به سمت آنها می‌رود. خم‌می‌شود و پشت بشکه‌ها را نگاهی می‌اندازد. سرباز جوانی پشت بشکه‌هاست. توی خودش چمباتمه زده و با لبخندی از سر شیطنت پیرزن را نگاه می‌کند. پیرزن می‌گوید:

 

-خدا بگم چیکارت نکنه ایوب! هول به دلم انداختی. فکر کردم دوباره گم شدی. مگه نگفتم دیگه از این کارا نکن؟!

 

ایوب می‌خندد. پیرزن دست دراز می‌کند تا سرباز جوان را از پشت بشکه‌ها بیرون بیاورد.

پیرزن در اتاق روی سجاده نشسته است و تسبیح می‌اندازد. پشت سرش قاب عکس بزرگی روی دیوار به چشم می‌خورد. در قاب عکس، جوانی در لباس سربازی لبخند می‌زند. زیر عکس با حروفی درشت نوشته شده است:

شهید مفقود ایوب یاوری

 

امروز، چهارمین باری‌ است که پیرزن زیرزمین، انباری و پشت بشکه‌ها را به دنبال ایوب گشته‌است.


نظرات شما عزیزان:

ZEINAB
ساعت0:03---24 مرداد 1391
اونقدر قشنگ بود که نمیدونم چی بگم...ممنون از مطلبت

ش
ساعت11:48---11 مرداد 1391
خیلی قشنگ و تاثیر گذار بود.ممنون از این انتخاب خوب.

هانیه
ساعت22:46---10 مرداد 1391
فکر میکنم سکوت و تامل برای این پست بهترین نظره};-};-};-};-};-};- };-};-};-};-};-};-};-};-};-};-};-};-};-};-};-};-};-};-};-};- };-};-};-};-};-};-};-};-};-};-};-};-};-};-};-};-};-};-};-};- };-};-

آیدا
ساعت12:42---10 مرداد 1391
داستان خیلی قشنگی بود.

Tragzes
ساعت8:44---10 مرداد 1391
};-

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:داستان کوتاه «ایوب»,داستان صبر,صبر و پایداری,داستانک,مفقودی,شهید مفقودی,اسرا,ایثار, ] [ 6:49 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]

[ ]