کلبـــــــــه تنهـــــــــــــــــایی!!!

(درانتهای نگاهت کلبه ای برای خویش خواهم ساخت تا مبادا در لحظات تنهایی ات با خود بگویی از دل برود هر آنکه از دیده برفت.)(هر گونه کپی برداری فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.)

گمشده‌ای‌ در ناکجای فراموشی

 

گمشده‌ای‌ در ناکجای فراموشی

در پشت دَربی بسته، خموش و تنها، خسته از پیمودن مسیری سخت ناهموار، در شباهنگامی مِه‌آلود و با امیدی رو به زوال، خیره بر تصویر مبهمی از ماه می‌شوم

که با شکوهی توصیف‌ناپذیر، از باریکه‌ی باز پلک‌های نیمه‌بسته‌ام، دیدگان خواب‌آلودم را در آغوش گرفته و پرنده‌ی خیال را در افقی دوردست، بر فراز ناکجایی در ناکجا با پرسشی وسوسه‌انگیز به انتظار جوابی شورانگیز به پرواز در آورده و انتظار دیگری از جنس یقین را بر چشمان خواب‌آلودِ منتظرِ خیره بر تصویر ماه نشسته‌ای نشانیده

که با رقصِ ثانیه‌ها بر صفحه‌ی زمان، امید را چون تصویر سوارِ ماهری بر پشتِ رخشی چابک در دشتِ فراموشی، از دیده‌ها دور می‌سازد. تصویر مبهمی که گویی تا ثانیه‌ای دیگر به ناکجا می‌رسد.

وزش بادی لطیف همراه با ریزش بارانی خاطره‌انگیز، که بوی نم خاک را از دل خاک به پرواز واداشته، انتظار را با احساسی غریب به دیدگانم گره می‌زند تا چون خاری در میان پلکهای سنگین و خواب‌آلود، مانع از همبستری دیدگان ساده و پُر اشتیاق با خوابی افسونگر و مرموز گردد.

خواب افسونگر و مرموزی که هر شب، با عشوه‌ای وسوسه‌انگیز، چشمان ساده‌ام را تنگ در آغوش می‌گیرد و سحرگاه با لذتی شورانگیز از همبستری شبانه با چشمان ساده‌ی منتظر، رخت سفر می‌بندد و انتظار را دیگربار، در کنار بدن عریان و سرد چشمان منتظر تنها می‌گذارد.

ولی گویا امشب، این عشوه‌ها دیگر وسوسه‌ای برای همبستری با او در چشمان منتظر ایجاد نکرده است. امشب چشمان ساده‌ی منتظر، خیال هم‌خوابی با انتظاری را دارد که هر شب خیره بر بدن پُر‌پیچ و تاب چشم در آغوش خواب، شب را به صبح می‌رسانْد تا پرسشی فراموش شده را فریاد کند.

امشب وسوسه‌ی شنیدن پاسخی آشنا، دیدگان خواب‌آلود را خیره بر تصویر مبهمی از ماه کرده است که به سادگی یک نگاه، عقل را در سَر به بازی می‌گیرد و امید را در سراشیبی رفتن و نرفتن به حرکتی ناآشنا وا می‌دارد.

امشب شب انتظار است و فریاد بر آوردن از پاسخِ پرسشِ دیده‌ی منتظر و فردای بی‌پاسخی، مرگِ امیدی خواهد بود که حرکت در مسیر این ناکجاآباد را در پشتِ این درب بسته به پایان می‌رساند و شاید بازگشتی به عقب در مسیری فراموش گشته به سوی همان شهر ناآشنای آهن و سیمان فراموشی.

همان شهر ناآشنایِ آشنا که گریختیم از آن شباهنگامی بارانی از شوق بوی نم آشنایی که سرازیرمان کرد در مسیری تنگ و باریک، پابرهنه، بی‌کوله‌بار، سرشار از ندانستن و دانستن، کنجکاو و مغرور و سرشار از احساسی آشنا در پِی پاسخی محکم به پرسشی سنگین و امروز در شباهنگامی مه‌آلود، هم‌چنان پابرهنه، با چشمانی نیمه‌باز، خیره بر تصویر مبهمی از ماه، در زیر نم‌نم بارانی شبانگاهی،

مستِ همان بوی نم، در پشتِ دروازه‌یِ ندانستن محکوم به ایستادن و یافتن پاسخی محکم برای گام نهادن به مسیری بی‌انتها در پشت دروازه‌ی بسته‌ی ناکجائیم.

چون گمشده‌ای خسته در ناکجای فراموشی که چشمان منتظر آشنای خیره‌شده‌ای را با نگاه ناآشنای خود از نظر می‌گذراند به اطراف خیره‌ام. گویی آشنایی فراموش‌شده‌ای با همه چیز و همه جا دارم.

منتظرم، منتظر.... منتظر اویی که مرا در شباهنگامی نمناک، از خوابی خوش در بستر گرمِ تردیدی رطوبت‌زده فرا خواند تا قدم در تنگراهی پیچاپیچ نَهَم که گویی عمریست پای هیچ عابری در آن گامی به جلو ننهاده و از آنجا، به مسیر تنگ و پُر وحشت دیگری رِسَم که گذر از میان علفهای بلند و تاریکش که رطوبت سرد خود را بر پاهای خسته‌ی عریانم می‌نشانْد به کابوسی می‌مانست که گویی پس از تبی سرد و سنگین، در شبِ نمناکِ ناخوشی بر من ظاهر می‌گشت و در همه‌ی این گذر لحظه‌ها،

تنها حضور آرامش‌بخش اویی بود که سبب می‌گشت تا در وحشت و ناامنی، با امیدی غریب گام به جلو نَهَم و از تنگراه و تنگابهای وَهْم‌آلودِ پُرتردید به جزیره‌ی بِکری فرود آیم که دیگر نه سایه‌ی تردیدی دلم را بلرزاند و نه ردّپای آشنای غریبه‌ای در مسیری ناآشنا، کنجکاو رفتن بی‌بهانه‌ام کند.

گویی در گستره‌ی خلوتی ابدی پای نهاده‌ام. در پشتِ دروازه‌ی بسته‌ای ایستاده‌ام که نمی‌دانم آخرین‌بار در چه زمانی و به چه حیلتی به روی عابری گشوده شده است. علف‌های هرز فراموشی چنان گوشه و کنار دروازه را تنگ در آغوش گرفته‌اند که گویی هیچگاه این دروازه‌ی بزرگ گشوده نگشته و چشم کنجکاو عابری بدان سوی کنجکاوی خیره نشده است.

سکوتی وسوسه‌انگیز که وسوسه‌ی شکستنش از پشت هر ثانیه‌ی در گذری به گوش می‌رسد، گستره‌ی خلوتِ گویی ابدی را فرا گرفته، به گونه‌ای که صدای انتظار، از درونِ دیده‌ی منتظرِ خیره به ناکجا، آرام ولی پُرطنین به گوش می‌رسد.

وزش تندبادی ناگهانی در لحظه‌ای تنگ، چنان بر اضطرابم می‌افزاید که گرمایِ پُر رطوبتِ ناآشنایی تمام وجودم را در برمی‌گیرد و ناگه جای خود را به عرقِ سردِ آشنایی می‌دهد که گویا روزی تنها بر پیشانی پدرم نشسته بود

در آن لحظه که همراه مادرم نافرمانی نمود و داستانِ هبوط آغاز شد و به درستی نمی‌دانم که از آن لحظه تا به امروز این عرقِ سردِ آشنا بر پیشانی چه تعداد عابرِ رهگذرِ خسته در ناکجا نشسته، اما نیک می‌دانم که ناخودآگاه، خیره اتفاقی را به انتظار نشسته‌ام!!

  


نظرات شما عزیزان:

dostdashtani
ساعت2:00---28 ارديبهشت 1391
سلام

ممنونمممممممممم
مرسییییییییییییی



رضا
ساعت21:16---27 ارديبهشت 1391
جالب بود

آینه ی نابینا
ساعت19:10---27 ارديبهشت 1391
سلام دوست عزیز !
متن ادبی بسیار زیبا و سراسر تصویر های قشنگ و خیال انگیز بود اما مادر ما تنها نبود که نافرمانی کرد . دقیقن در قرآن اشاره شده که آدم و حوا با هم فریب خوردن و دقیقن اول نام ادم آورده شده . اما بخاطر تبعیض های جنسیتی درطول تاریخ سعی شده فقط حوا مقصر اصلی جلوه داده بشه .


s
ساعت17:15---27 ارديبهشت 1391
چه متن ادبی زیبا و پر احساسی! چه تشبیه و استعاره و تلمیح به جایی! ای کاش نگارنده این متن رو هم مشخص میکردی!

تنها
ساعت9:40---27 ارديبهشت 1391
موهایم را
آنقدر کوتاه میکنم
تا خاطره انگشتانت را
از یاد ببرند...
دیری نمی پاید،
خاطراتت
دوباره می رویند...


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:گمشده‌ای‌ در ناکجای فراموشی, ] [ 8:23 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]

[ ]