داستان جالب...

کلبـــــــــه تنهـــــــــــــــــایی!!!

(درانتهای نگاهت کلبه ای برای خویش خواهم ساخت تا مبادا در لحظات تنهایی ات با خود بگویی از دل برود هر آنکه از دیده برفت.)(هر گونه کپی برداری فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.)

داستان جالب...

خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای سوار شدن به هواپیما بود . باید ساعات زیادی رو برای سوار شدن به هواپیما سپری می کرد و تا پرواز هواپیما مدت زیادی مونده بود . پس تصمیم گرفت یه کتاب بخره و با مطالعه این مدت رو بگذرونه .

 اون همینطور یه پاکت شیرینی هم خرید . اون خانم نشست رو یه صندلی راحتی در قسمتی که مخصوص افراد مهم بود تا هم با خیال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه . کنار دستش اون جایی که پاکت شیرینی اش بود . یه آقایی نشست روی صندلی کنارش وشروع کرد به خوندن مجله ای که با خودش آورده بود . . .

وقتی خانومه اولین شیرینی رو از تو پاکت برداشت ، آقاهه هم یه دونه ورداشت ! خانومه عصبانی شد ولی به روش نیاورد ! فقط پیش خودش فکر کرد این یارو عجب رویی داره ! اگه حال و حوصله داشتم حسابی حالشو میگرفتم !

هر یه دونه شیرینی که خانومه بر میداشت  آقاهه هم یکی ور می داشت . دیگه خانومه داشت راستی راستی جوش میاورد ولی نمی خواست باعث مشاجره بشه وقتی فقط یه دونه شیرینی ته پاکت مونده بود ،

خانومه فکر کرد اه  حالا این آقای پر رو و سوء استفاده چی ! چه عکس العملی نشون میده ! هان ؟!

آقاهه هم با کمال خونسردی شیرینی آخری رو ور داشت ، دو قسمت کرد و نصفشو داد خانومه و نصف دیگه شو خودش خورد !

اه ! این دیگه خیلی رو می خواد . خانومه دیگه از عصبانیت کارد میزدی خونش در نمیومد .

در حالی که حسابی قاطی کرده بود  بلند شد و کتاب و اثاثش رو برداشت وعصبانی رفت برای سوار شدن به هواپیما . وقتی نشست سر جای خودش تو هواپیما  یه نگاهی توی کیفش کرد تا عینکش رو بر داره که یک دفعه غافلگیر شد! چرا !؟

برای این که دید که پاکت شیرینی که خریده بود توی کیفش هست .<< دست نخورده و باز نشده >> فهمید که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد . اون یادش رفته بود که پاکت شیرینی رو وقتی خریده بود تو کیفش گذاشته بود . اون آقا بدون ناراحتی و اوقات تلخی شیرینی هاشو با او تقسیم کرده بود . در زمانی که اون عصبانی بود و فکر میکرد که در واقع آقاهه داره شیرینی هاشو می خوره و حالا حتی فرصتی نه تنها برای توجیه کار خودش بلکه برای عذر خواهی از اون آقا هم نداره .

چهار چیز هست که غیر قابل جبران و برگشت ناپذیر هست :

سنگ بعد از این که پرتاب شد .

دشنام بعد از این که گفته شد .

موقعیت بعد از این که از دست رفت .

و زمان بعد از این که گذشت و سپری شد .


نظرات شما عزیزان:

هانیه
ساعت19:50---28 فروردين 1391
اینو تو یه کتاب داستانهای کوتاه انگلیسی خونده بودم
خیلی عالی


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:برگشت ناپذیر,داستانک جالب,داستان جذاب,گذشت زمان, ] [ 8:21 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]

[ ]