عشق و دیگر هیچ...

کلبـــــــــه تنهـــــــــــــــــایی!!!

(درانتهای نگاهت کلبه ای برای خویش خواهم ساخت تا مبادا در لحظات تنهایی ات با خود بگویی از دل برود هر آنکه از دیده برفت.)(هر گونه کپی برداری فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.)

عشق و دیگر هیچ...




قرار صبحانه

پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخم‌های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند:

«باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه»

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکس‌برداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله‌اش را پرسیدند.

«زنم در خانه‌ی سالمندان است. هر صبح آن‌جا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!»

پرستاری به او گفت:

«خودمان به او خبر می دهیم.»

پیرمرد با اندوه گفت:

«خیلی متاسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!»

پرستار با حیرت گفت:

«وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟»

پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت:

«اما من که می‌دانم او چه کسی است...!»

 



نظرات شما عزیزان:

هانیه
ساعت18:39---10 فروردين 1391


sahra
ساعت16:55---10 فروردين 1391
salam az webet khosham omad be webe man ham sar bezan rasti shoma ba aftekhar link shodi dost dashti linkam kon
raf.loxblog.ir


soha
ساعت16:35---10 فروردين 1391


نوشا
ساعت14:43---10 فروردين 1391
ممنون مهربون

نوشا
ساعت14:40---10 فروردين 1391
نفس باد صبا
عشقی از جنس طلا
دوری و دفع بلا
سالی پر سود و صفا
یاری از سوی خدا
همه تقدیم شما


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:داستانک,داستان اموزنده,عشق و دیگر هیچ, ] [ 13:32 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]

[ ]