لبخند پیرمرد...

کلبـــــــــه تنهـــــــــــــــــایی!!!

(درانتهای نگاهت کلبه ای برای خویش خواهم ساخت تا مبادا در لحظات تنهایی ات با خود بگویی از دل برود هر آنکه از دیده برفت.)(هر گونه کپی برداری فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.)

لبخند پیرمرد...

پیرمردی با لبخند باز کناردیوار کوچه نشسته بود

انگار من نیامده... به من لبخند زده بود..

کوچه ما سرازیری تندی دارد و پیرمردی هر روز در ابتدای کوچه ..

در انتهای سرازیری می نشیند

با خود می گویم امروز از او می پرسم به چه می خندی؟!

باز تند ازکوچه پایین آمدم اما انگار او رفته بود

انگار سراشیبی را تمام کرده بود

و باز انگاری لبخندی برای من جا گذاشته بود

کوچه ما هنوز سراشیبی تندی دارد اما

من دیگر نمی توانم تند پایین بیاییم

و گاهی که نفسم می گیرد می نشینم

و به بچه های که تند و تند پایین می آیند می خندم

دیروز پسربچه ای از من پرسید بابابزرگ چرا می خندی؟!!

 



نظرات شما عزیزان:

نسترن
ساعت16:07---26 آبان 1391
خیلی قشنگ بود. پیرمرد

ژیلا
ساعت13:13---25 آبان 1391
من دلم می خواهد
ساعتی غرق درونم باشم!!

عاری از عاطفه ها
تهی از موج و سراب
دورتر از رفقا…
خالی از هرچه فراق!!

من نه عاشق هستم ؛
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

من دلم تنگ خودم گشته و بس…!


هانیه
ساعت3:43---25 آبان 1391
بلاخره حافظ هم با من اشتی کرد

هانیه
ساعت3:02---25 آبان 1391
داشتن یه دوست خیالی بهتر از کسیه که خیال کنی دوستته …

هانیه
ساعت0:40---25 آبان 1391

اره انگار زود اومدم !!!چون تازه اخر داستانو خوندم!!!!!الان فهمیدم اخرشو


هانیه
ساعت0:26---25 آبان 1391
بنفشو...هوراااااااااا
اینم لبخند پیرمرد


هانیه
ساعت0:24---25 آبان 1391
من تا یه صفحه رفتم اومدم این اضافه شد
وبلاگ برتر که میگن همینه دیگه
خدا قوت


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:لبخند,گذرعمر,پیرمرد,کوچه,داستان کوتاه کوتاه,اموزنده,بابابزرگ,, ] [ 1:9 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]

[ ]