آدم‌های موفـق با دیـگران 30 فـرق دارند ...

آدم های موفق خودشان را با افرادی كه با آنها هم فكر هستند، متحد می‌كنند. آنها اهمیت و ارزش قسمتی از یك گروه بودن را می‌دانند و می توان گفت آدم های موفق 30 فرق کلی با دیگران دارند که دانستن آنها بد نیست :

 

1. فرصت‌هایی را می‌بینند و پیدا می‌كنند كه دیگران آنها را نمی‌بینند.

2. از مشكلات درس می‌گیرند، در حالی كه دیگران فقط مشكلات را می‌بینند.

3. روی راه‌حل‌ها تمركز می‌كنند.

4. هوشیارانه و روشمندانه موفقیت‌شان را می‌سازند، در زمانی كه دیگران آرزو می‌كنند موفقیت به سراغ‌شان‌ آید.

5. مثل بقیه ترس‌هایی دارند ولی اجازه نمی‌دهند ترس آنها را كنترل و محدود كند.

(به ادامه مطلب بروید)



برچسب‌ها: ادم های موفق , تفاوت عشق , افراد موفق , موفقیت , انسان موفق ,

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 8 اسفند 1390 | 16:25 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

 

تنهایی تلفنی‌ست که زنگ می‌زند مُدام...

صدای غریبه‌ای‌ست که سراغِ دیگری را می‌گیرد از من...

یک‌شنبه‌ی سوت‌وکوری‌ست که آسمانِ ابری‌اش ذرّه‌ای آفتاب ندارد...

حرف‌های بی‌ربطی‌ست که سر می‌بَرَد حوصله‌ام را...

تنهایی زل‌زدن از پشتِ شیشه‌ای‌ست که به شب می‌رسد...

فکرکردن به خیابانی‌ست که آدم‌هایش قدم‌زدن را دوست می‌دارند...

آدم‌هایی که به خانه می‌روند و روی تخت می‌خوابند و چشم‌های‌شان را می‌بندند امّا خواب نمی‌‌بینند...

آدم‌هایی که گرمای اتاق را تاب نمی‌آورند و نیمه‌شب از خانه بیرون می‌زنند...

تنهایی دل‌سپردن به کسی‌ست که دوستت نمی‌دارد

کسی که برای تو گُل نمی‌خَرَد هیچ‌وقت...

کسی که برایش مهم نیست روز را از پشتِ شیشه‌های اتاقت می‌بینی هر روز...

تنهایی اضافه‌بودن‌ است در خانه‌ای که تلفن هیچ‌وقت با تو کار ندارد...

خانه‌ای که تو را نمی‌شناسد انگار...

خانه‌ای که برای تو در اتاقِ کوچکی خلاصه شده است...

تنهایی خاطره‌ای‌ست که عذابت می‌دهد هر روز...

خاطره‌ای که هجوم می‌آوَرَد وقتی چشم‌ها را می‌بندی...

تنهایی عقربه‌های ساعتی‌ست‌ که تکان نخورده‌اند وقتی چشم باز می‌کنی...

تنهایی انتظارکشیدنِ توست وقتی تو نیستی...

وقتی تو رفته‌ای از این خانه...

وقتی تلفن زنگ می‌زند امّا غریبه‌ای سراغِ دیگری را می‌گیرد..

وقتی در این شیشه‌ای که به شب می‌رسد خودت را می‌بینی هر شب...



برچسب‌ها: تنهایی , عشق وتنهایی , کلبه تنهایی , تنهایی یعنی , تنها ,

تاريخ : دو شنبه 8 اسفند 1390 | 12:17 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

ليوان را زمين بگذار !

استادى در شروع کلاس درس، ليوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببينند. بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند ٥٠ گرم، ١٠٠ گرم، ١٥٠ گرم.

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمي‌دانم دقيقاً وزنش چقدر است. اما سوال من اين است: اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.

شاگردان گفتند: هيچ اتفاقى نمي‌افتد.

استاد پرسيد: خوب، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم، چه اتفاقى مي‌افتد؟

يکى از شاگردان گفت: دست‌تان کم‌کم درد مي‌گيرد.

حق با توست. حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد ديگرى جسارتاً گفت: دست‌تان بي‌حس مي‌شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار مي‌گيرند و فلج مي‌شوند. و مطمئناً کارتان به بيمارستان خواهد کشيد و همه شاگردان خنديدند.

استاد گفت: خيلى خوب است. ولى آيا در اين مدت وزن ليوان تغيير کرده است؟

شاگردان جواب دادند: نه

پس چه چيز باعث درد و فشار روى عضلات مي‌شود؟ من چه بايد بکنم؟

شاگردان گيج شدند: يکى از آنها گفت: ليوان را زمين بگذاريد.

استاد گفت: دقيقاً. مشکلات زندگى هم مثل همين است. اگر آنها را چند دقيقه در ذهن‌تان نگه داريد، اشکالى ندارد. اگر مدت طولاني‌ترى به آنها فکر کنيد، به درد خواهند آمد. اگر بيشتر از آن نگه‌شان داريد، فلج‌تان مي‌کنند و ديگر قادر به انجام کارى نخواهيد بود.

نکته...

فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم‌تر آن است که در پايان هر روز و پيش از خواب، آنها را زمين بگذاريد.

به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي‌گيريد، هر روز صبح سرحال و قوى بيدار مي‌شويد و قادر خواهيد بود از عهده هر مسئله و چالشى که برايتان پيش مي‌آيد، برآييد!

دوست من، يادت باشد که ليوان آب را همين امروز زمين بگذار. زندگى همين است!

 


برچسب‌ها: مشکلات زندگی , زندگی عشق , لیوان را زمین بگذار , داستان جالب , زیباترین ها ,

تاريخ : یک شنبه 7 اسفند 1390 | 11:26 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

میان خورشیدهای همیشه

زیبایی تو لنگریست

خورشیدی که

از سپیده دم همه ستارگان

بی نیازم می کند.

نگاهت

شکست ستم گری ست

نگاهی که عریانی روح مرا

از مهر

جامه ای کرد

بدان سان که کنون ام

شب بی روزن هرگز

چنان نماید که کنایتی طنز آلود بوده است

و چشمانت با من گفتند

که فردا

روز دیگری ست

آنک چشمانی که خمیرمایه مهر است

و اینک مهر تو:

نبردافزاری

تا با تقدیر خویش پنجه در پنجه کنم

آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم

به جز عزیمت نابه هنگامم گریزی نبود

چنین انگاشته بودم.

آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود.

میان آفتاب های همیشه

زیبایی تو

لنگری ست

نگاهت

شکست ستم گری ست

و چشمانت

با من گفتند

که فردا

روز دیگری ست.

 



برچسب‌ها: میان خورشید های همیشه , آیدای عشق , ,

تاريخ : یک شنبه 7 اسفند 1390 | 11:7 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

 

گفتی از چهره ی ماتم زده ی غم بنویس !!
گفتی از ناله در این نامه فراوان بنویس !!
گفتی و رفتی و جستی و ندانستی تو
که من از روز ازل بسته به زنجیر تو ام
شبم از غم ، غمم از تو و تو گفتی بنویس !!!
غم از این غم که ندارد ثمری هر سخنی
و از این غم بسیار
که نخواندست کسی از ورقی  … !!
گفتی از آنچه تو داری بنویس ؛
گفتی از آنچه تو خواهی بنویس ؛
گفتی از آنچه تو دانی بنویس ؛
گفتم از غم بنویسم که چرا
کانچنین موج خموشی به تن آزرده مرا ؟؟!!
گفتم و رفتم و جستم و ندانستی تو ،
غم من آنچه تو می پنداری نیست !!!

 


برچسب‌ها: زنجیرعشق , غم , زیبایی , ,

تاريخ : شنبه 6 اسفند 1390 | 10:47 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

از تشنگی در حال مرگ

از شبلی پرسیدند : (( استاد تو در طریقت چه کسی بود ؟ ))

او پاسخ داد : (( یک سگ ! روزی سگی را دیدم که در کنار رودخانه ای ایستاده بود و از شدت تشنگی در حال مرگ

بود . هربار که سگ خم می شد تا از اب رودخانه بنوشد , تصویر خود را درآب می دید و می ترسید , زیرا تصور می کرد سگ دیگری نیز در رودخانه است . در نهایت پس از مدتی طولانی سگ ترس خود را کنار گذاشت و به درون رودخانه پرید .

با پریدن سگ در رودخانه تصویر او درآب نیز ناپدید شد ,

به این ترتیب سگ متوجه شد آنچه باعث ترس او شده , خودش بوده است . در واقع مانع میان او و آنچه به دنبالش بود به این شکل از میان رفت .

من نیز وقتی به درون خود فرو رفتم متوجه شدم مانع من و آنچه در جستجویش می باشم خودم هستم و با آموختن از رفتار این سگ حقیقت را دریافتم . ))


برچسب‌ها: مانع عشق , تشنگی , طریقت , جستجوی حقیقت ,

تاريخ : شنبه 6 اسفند 1390 | 10:36 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

حسنک کجایی؟

گاو ما ما می کرد ...گوسفند بع بع می کرد ... سگ واق واق می کرد ...…

وهمه با هم فریاد می زدند ”حسنک” کجایی ؟
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت های زیادی است

 که به خانه نمی آید.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند .دیروز که حسنک با ”کبری” چت می کرد. کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است. کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با ”پتروس” چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.پتروس در حال چت کردن غرق شد. برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود.  ”ریزعلی” دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که ”کوکب خانم” همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد .او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو” به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیکر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.
 


برچسب‌ها: حسنک کجایی , چوپان دروغگو , کوکب خانم ریز علی , تصمیم کبری ,

تاريخ : جمعه 5 اسفند 1390 | 21:10 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

مـــن خوبــم .مــن آرامــم……مــن قــول داده ام

فقـــط کمــی

تــو را کـــم آورده ام

یــادت هســت؟ می گفتــم در سـرودن تـو نـاتـوانـم؟ واژه کـم مـی آورم بـرای گفتــن دوســتت دارمهـا؟

حـالا تـــمــــــــام واژه هـا در گلــویـم صـف کشیــده انـد

با این همه واژه چه کنم؟

تکلیــــــف ایــن همــه حــرف نگفتــه چـــه می شــود؟

بایـد حـرفهـایـم را مچـــالــه کنـم و بـر گـرده بـاد بیـانـدازم

بـاید خـوب بـاشـــــــــم

مـن خـوبـم .مـن آرامـم……مـن قــول داده ام

فقــط کمـی

بــی حوصلــــــــــــــه ام

آسمـــــان روی ســـرم سنـگیـنـی مـی کنـــــد

روزهـــایــم کــــش آمـــده

هـــر چـــه خــــودم را بـه کـــوچــــه بـی خیـــالـی میــــزنــم

بـاز ســـر از کـــــوچــــه دلتنگـــــــی در مــی آورم

روزهـــا تمـــام ابـــرهــای انـــدوه در چشمـان مننـد ولی نمـی بــارنـد

چـــــــــون

مــن خـوبــم .مــن آرامـــم……مـــن قـــول داده ام

تمـــام خنــده هـایـم را نــذر کــرده ام کـه گــریــه ام نگیــــــرد

امـــا شــــــب هــــا...

وای از شــــب هــــا...

هــوای آغــوشـــت دیــوانــه ام مـی کنـــــد

مـوهـایــم بـد جــوری بهـانـــه دستــانـــت را مـی گیــرنــد

تـک تـک نجــواهـای شبــانــه ات لا بــه لای مـوهـایـم مـانـده انـد

اصـــلا چطـــور اســـت کـــوتـاهشـان کنـــم هــان؟

کــاش لا اقــل میشــد فقـط شـب بخیـر شـب هـا را بگـویـی تـا بخـوابـم

لالایـی هـا پیشــکـش

مــن خــوبـــم .مـــن آرامـــم……مــن قــول داده ام

فقــط نمــی دانـــم چـــرا هـــی آه مـی کشـــــم

آه

و

آه

و بـــازم آه

خستــــه شــــدم از ایـــن همـــه آه

شــــب هـــا تمـــام آه هـــا در سینـــه مننــد

اینقـدر سوزناک هستند که می توانـم با این همه آه دنیا را خاکستـر کنم

امـــــا حیــــــف کـــه قــــول داده ام

مـــــن خــــوبـــم .مــــن آرامـــــم……

فقــــط کمـــی دلـــواپســــم

کـــاش قـــول گـرفتـــه بـــودم از تـــو

بـــرای کســـی از تــه دل نخنـــدی

مـــی ترســـم مثـــل مــن عــــاشــــق خنــده هایــت شــــود

حـــال و روزش شـــود ایـــن

تــو کـه نمـی مـانــی بـرایــش آن وقــت مثــل مــن بــایــد

آرام بــاشــد ..خــوب بـاشـد.. قـــول داده بـاشـد

بیچــــــــــــــــاره...




برچسب‌ها: قول عشق ,

تاريخ : جمعه 5 اسفند 1390 | 15:35 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

تو که دستت به نوشتن آشناست
دلت از جنس دل خسته ی ماست
دل دریا رو نوشتی همه دنیا رو نوشتی
دل ما رو بنویس
دل ما رو بنویس

تو که دستت به نوشتن آشناست
دلت از جنس دل خسته ی ماست
دل دریا رو نوشتی همه دنیا رو نوشتی
دل ما رو بنویس
بنویس هر چه که ما رو به سر اومد
بد قصه ها گذشت و بدتر اومد
بگو از ما که به زندگی دچاریم
لحظه ها رو میکشیم نمی شماریم
بنویس از ما که در حال فراریم
توی این پائیز بد فکر بهاریم

دل دریا رو نوشتی همه دنیا رو نوشتی
دل دریا رو نوشتی همه دنیا رو نوشتی
دل ما رو بنویس
دل ما رو بنویس

دست من خسته شد از بس که نوشتم
پای من آبله زد بسکه دویدم
تو اگر رسیده ای ما رو خبر کن
چرا اونجا که توئی من نرسیدم
تو که از شکنجه زار شب گذشتی
از غبار بی سوار شب گذشتی
تو که عشقو با نگاه تازه دیدی
بادبان به سینه ی دریا کشیدی

دل دریا رو نوشتی همه دنیا رو نوشتی
دل دریا رو نوشتی همه دنیا رو نوشتی
دل ما رو بنویس
دل ما رو بنویس

بنویس از ما که عشقو نشناختیم
حرف خالی زدیم و قافیه باختیم
بگو از ما که تو خونمون غریبیم
لحظه لحظه در فرار و در فریبیم

بگو از ما که به زندگی دچاریم
لحظه ها رو میکشیم نمی شماریم

دل دریا رو نوشتی همه دنیا رو نوشتی
دل دریا رو نوشتی همه دنیا رو نوشتی
دل ما رو بنویس
دل ما رو بنویس


برچسب‌ها: دل ما رو بنویس , نویسنده عشق , اهنگ نوشتن ,

تاريخ : جمعه 5 اسفند 1390 | 13:49 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

زوج خوشبخت

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختیشونو) بفهمند سردبیر میگه: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟ شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه: بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم. اونجا برای اسب سواری هر دو، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود. سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو از زین انداخت همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت : " این بار دومته "‌و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم. وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت؛ همسرم  خیلی با آرامش تفنگشو از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و اون اسب رو کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم : " چیکار کردی روانی؟دیوونه شدی؟ حیوون بیچاره رو چرا کشتی؟"

همسرم یه نگاهی به من کرد وگفت " این باراولته"



برچسب‌ها: زوج خوشبخت , زوج عشق ,

تاريخ : پنج شنبه 4 اسفند 1390 | 18:4 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

اعتماد به مرشد

 

چنین نقل شده که مریدی نزد مرشد باقی الله از دهلی رفت و گفت :

(( من این بیت معروف مرشد حافظ که میگوید :

( به می سجاده رنگین کن , گرت پیر مغان گوید )

را خوانده ام ولی مشکل دارم . ))

باقی الله گفت : (( مدتی از پیش من برو و من موضوع را برایت روشن خواهم کرد . ))

پس از مدت زمانی مرید نامه ای از پیر دریافت کرد که می گفت :

(تمام پولی را که داری بردار و به دربان هر فاحشه خانه ای که می دانی بده )

مرید گیج شده بود و برای مدتی فکر کرد که این مرشد باید قلابی باشد .

پس از این که چند روزی با خودش کشتی گرفت , به نزدیک ترین فاحشه خانه رفت و تمام پولی راکه داشت به دربان آنجا داد .

دربان گفت :

(( برای چنین پولی , من باید قشنگ ترین جواهر مجموعه خودمان را به تو تقدیم کنم ))

وقتی مرد وارد اتاق شد , زنی که در آن جا بود گفت :

(( من دوشیزه هستم . مرا با فریب به این خانه آورده اند و مرا با زور و تهدید در این جا نگه داشته اند . اگر حس عدالت خواهی تو از دلیلی که برایش به این جا آمده ای , قوی تر است ; به من کمک کن تا فرار کنم . ))

آن وقت مرید معنای شعر حافظ را درک کرد :

(به می سجاده رنگین کن , گرت پیر مغان گوید )





برچسب‌ها: اعتماد به مرشد , پیر مغان , اعتماد عشق ,

تاريخ : پنج شنبه 4 اسفند 1390 | 11:47 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

عسل

ميام از شهر عشق و کوله بار من غزل
پر از تکرار اسم خوب و دلچسب عسل
کسی که طعم اسمش طعم عاشق بودنه
طلوع تازه خواستن تو رگهای منه
ميام از شهر عشق و کوله بار من غزل
پر از تکرار اسم خوب و دلچسب عسل

عسل مثل گله، گل بارون زده
به شکل ناب عشق که از خواب اومده
سکوت لحظه هاش هياهوی غمه
به گلبرگ صداش هجوم شبنمه
نياز من به او ، ورای خواستنه
نياز جويبار ، به جاری بودنه

کسی که طعم اسمش طعم عاشق بودنه
تمام لحظه ها مثل خود من با منه
تويی که از تمام عاشقا عاشقتری
منو تا غربت پاييز چشات می بری
کسی که عمق چشماش جای امن بودنه
تويی که با تو بودن بهترين شعر منه

تو مثل خواب گل، لطيف و ساده ای
مثل من عاشقی، به خاک افتاده ای
يه جنگل رمز و راز ، يه دريا ساده ای
اسير عاطفه، ولی آزاده ای
نياز من به تو، ورای خواستنه
نياز جويبار، به جاری بودنه


برچسب‌ها: عسل عشق , ترانه عسل ,

تاريخ : پنج شنبه 4 اسفند 1390 | 10:4 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

 

شیر و روباه

روزی روزگاری روباهی در جنگل با خرگوشی جوان ملاقات کرد.

خرگوش گفت : تو کیستی ؟

و روباه پاسخ داد :  من یک روباه هستم و اگر بخواهم میتوانم تو را بخورم.

خرگوش پرسید : تو چطور میتوانی ثابت کنی که روباه هستی ؟

روباه نمی دانست چه بگوید زیرا در گذشته خرگوش ها همیشه از او فرار می کردند و از این سوال ها نمی پرسیدند .

 و آن گاه خرگوش گفت : اگر بتوانی نوشته ای به من نشان بدهی که تو روباه هستی , من باور خواهم کرد . پس روباه نزد

 شیر دوید و از او یک گواهی گرفت که او یک روباه است .

وقتی روباه به مکانی رسید که خرگوش در آن جا منتظر بود , شروع کرد به بلند خواندن آن سند , این کار چنان او را خوشحال کرد که با لذتی فراوان روی هر جمله و پارگراف تامل میکرد .در همین احوال , خرگوش که خلاصه مطلب را از همان چند خط اول گرفته بود در جنگل گم شد و دیگر دیده نشد .

 روباه نزد شیر بازگشت و دید که گوزنی با شیر صحبت میکند .

گوزن میگفت : (( من میخواهم یک گواهی کتبی داشته باشم تا ثابت کند که شما شیر هستید . ))

شیر گفت : (( وقتی من گرسنه نباشم , نیازی ندارم تا به خودم زحمت بدهم .

وقتی گرسنه باشم , تو نیازی به هیچ سند کتبی نداری . ))

روباه به شیر گفت : (( وقتی که من یک گواهی برای خرگوش میخواستم , چرا به من نگفتی که چنین بگویم ؟ ))

شیر گفت : (( دوست عزیزم , تو باید می گفتی که این گواهی را برای خرگوش می خواستی . من فکر کردم که تو آن گواهی را برای انسان های احمقی میخواهی که برخی از حیوانات دیوانه , این بازی را از آنان یاد گرفته اند . ))



برچسب‌ها: شیر وروباه , گواهی عشق ,

تاريخ : چهار شنبه 3 اسفند 1390 | 18:47 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

پنج وارونه چه معنا دارد ؟!

خواهر کوچکم از من پرسيد

من به او خنديدم

کمي آزرده و حيرت زده گفت

روي ديوار و درختان ديدم

باز هم خنديدم

گفت ديروز خودم ديدم

مهران پسر همسايه

پنج وارونه به مينو ميداد

آنقَدَر خنده برم داشت که طفلک ترسيد

بغلش کردم و بوسيدم و با خود گفتم

بعدها وقتي غم

سقف کوتاه دلت را خم کرد

بي گمان مي فهمي

- پنج وارونه چه معنا دارد!

 

دستهامان نرسيده ست به هم...

از دل و ديده ، گرامي تر هم

آيا هست؟

_ دست ،

آري ، ز دل و ديده گرامي تر:

دست !

زين همه گوهر پيدا و نهان در تن و جان ،

بي گمان دست گرانقدر تر است.

هر چه حاصل کني از دنيا ،

دستاوردست !

هر چه اسباب جهان باشد ، در روي زمين ،

دست دارد همه را زير نگين

سلطنت را که شنيده است چنين؟!

شرف دست همين بس که نوشتن با اوست !

خوشترين مايه دلبستگي من با اوست.

در فروبسته ترين دشواري ،

در گرانبارترين نوميدي ،

بارها بر سر خود ، بانگ زدم :

_ هيچت ار نيست مخور خون جگر ،

دست که هست !

بيستون را ياد آر ،

دستهايت را بسپار به کار ،

کوه را چون پر کاه از سر راهت بردار !

وه چه نيروي شگفت انگيزي ست ،

دستها ئي که به هم پيوسته ست !

به يقين ، هر که به هر جاي ، در آيد از پاي

دستهايش بسته ست !

دست در دست کسي ،

يعني : پيوند دو جان !

دست در دست کسي ،

يعني : پيمان دو عشق !

دست در دست کسي داري اگر ،

داني ، دست ،

چه سخن ها که بيان مي کند از دوست به دوست !

لحظه اي چند که از دست طبيب ،

گرمي مهر به پيشاني بيمار رسد ؛

نوشداروي شفا بخش تر از داروي اوست !

چون به رقص آئي و سر مست بر افشاني دست ،

پرچم شادي و شوق است که افراشته اي !

لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست !

دست ، گنجينه مهر و هنر است :

خواه بر پرده ساز ،

خواه در گردن دوست ،

خواه بر چهره نقش ،

خواه بر دنده چرخ ،

خواه بر دسته داس ،

خواه در ياري نابينائي ،

خواه در ساختن فردائي !

آنچه آتش به دلم مي زند ، اينک ، هر دم

سرنوشت بشر است ،

داده با تلخي غم هاي دگر دست به هم !

بار اين درد و دريغ است که ما

تيرهامان به هدف نيک رسيده ست ، ولي

دست هامان نرسيده ست به هم !

دست من اما خاليست...





برچسب‌ها: پنج وارونه ,

تاريخ : چهار شنبه 3 اسفند 1390 | 16:49 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

 

خاتون

کدوم شاعر کدوم عاشق کدوم مرد
تو رو دید و به یاد من نیفتاد
به یاد هق هق بی وقفه من
توی آغوش معصومانه باد

تو اسمت معنی ایثار آبه
برای خاک داغ خستگی ها
تو معنای پناه آخرینی
واسه این زخمی دلبستگی ها

نجیب و با شکوه و حیرت آور
تو خاتون تمام قصه هایی
تو بانوی ترانه هامی اما
مثل شکستن من بی صدایی

تو باور می کنی اندوه ماهو
تو می فهمی سکوت بیشه ها رو
هجوم تند رگبار تگرگی
که می شناسی غرور شیشه ها رو

تو معصومی مثل تنهایی من
شریک غصه های شبنم و نور
تو تنهایی مثل معصومی من
رفیق قله های پاک و مغرور

نجیب و باشکوه و حیرت آور
تو خاتون تمام قصه هایی
تو بانوی ترانه هامی اما
مثل شکستن من بی صدایی

ببین من آخرین برگ درختم
درخت زخمی از تیغ زمستون
منو راحت کن از تنهایی من
منو پاکیزه کن با غسل بارون

تو تنها حادثه تنها امیدی
برای قلب من این قلب مسموم
ردای روشن آمرزشی تو
برای این تن محکوم محزوم

 


برچسب‌ها: ترانه خاتون ,

تاريخ : چهار شنبه 3 اسفند 1390 | 11:59 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

 

اشکهای من از غصه نیست

فقط
چشمهای من خجالتی ست
چشمانم به وقت دیدنت ” عرق ” میکند !

اما

تو این را باور نکن

غصه از اشکهای من می بارد…!



برچسب‌ها: اشک عشق ,

تاريخ : سه شنبه 2 اسفند 1390 | 19:16 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |


با عطر عشق ،
جان که واله شد ،
برگ برگ دفتر دل ،
پر کشید از اینجا و رفت …..
رفت و مرا با خود برد ،
دورتر و فراتر از تمام عاشقان ،
….
به ابتدا ، به آغاز ، به ازل
به عشق و آرام محض ..
به تو !


برچسب‌ها: عطر عشق , دفتر دل ,

تاريخ : دو شنبه 1 اسفند 1390 | 22:53 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

در خاطره ام
هرگز نیست...
آنچه در آینه ی چشم تو معنا شده است !
غم من راز خموش صدف دیده ی توست  !!!
که ندارد پر و بالی و نداند گذری
غم من شعله ی لرزان دل خسته ی توست !!!

 


برچسب‌ها: غم عشق ,

تاريخ : دو شنبه 1 اسفند 1390 | 22:49 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |


عشق تاریخ مصرف دارد؟!!!

امروز روز دادگاه بود ومنصور مي تونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبيه دنیای ما.

يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطرطلاقش خوشحالم.
ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.آنها همسايه ديوار به ديوار يکديگر بودند

 ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله،

پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهي هاشو بده بعد هم

آنها رفتند به شهر خودشون.

بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد.
منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود.
7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف

تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد.
منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه مي شد.

(بقیه داستان در ادامه مطلب)


 


برچسب‌ها: عشق تاریخ مصرف دارد , ,

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 1 اسفند 1390 | 22:38 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |


درياچه و ليوان

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش  یه درس به یاد موندنی بده

 راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه .

شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ،

 اونم بزحمت .

استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "

شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "

پیر هندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه . رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .

استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید.

 شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "

پیر هندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب"



 

برچسب‌ها: دریاچه و لیوان , پیر هندو ,

تاريخ : یک شنبه 30 بهمن 1390 | 15:28 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

 

نصیحت یک پدر به دخترش...

 

شاکی ام ، دلخورم ، پکر شده ام،
چون که امروز با خبر شده ام،
که تو در کوچه ای همین اطراف،
با جوانی جُلنبر و الاف،
سخت سرگرم گفت و گو بودی ،
چه شنیدی از او ؟ چه فرمودی؟
رفته بالا فشارم ای گاگول،
سکته کرده ام مطابق معمول،
ای پدر سوخته ، بدم الان ،
پدرت را درآورد مامان،
میروی “داف” میشوی حالا؟
فکر کردی که من هویجم ، ها؟
بزنم توی پوز تو همچین،
که بیاید فکت به کُل پایین؟
دخترم جامعه خطرناک است،
بچه ای تو ، مخت هنوز آک است،
آن پدر سوخته چه می نالید؟
بر سرت داشت شیره می مالید؟
بست لابد برای تو خالی،
وای از این عشقهای پوشالی!
شبنم آنگاه بعد از این صحبت ،
گفت بابا خیالتان راحت ،
من فقط فحش بار او کردم ،
ناسزاها نثار او کردم،
پیش اهل محل به او گفتم :
به تو هم می شود که گفت آدم؟
بچه در راهه ، پس کجاهایی؟
خواستگاری چرا نمی آیی؟
تا که اوس اصغر این سخن بشنید،
کُل فکش به سمت چپ پیچید،
کله اش روی شانه اش ول شد،
سکته اش مثل این که کامل شد . . .

 


برچسب‌ها: نصیحت پدرانه , نصیحت پدر به دختر ,

تاريخ : یک شنبه 30 بهمن 1390 | 12:28 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

 

میان من و تو
لحظه ها پرزخالی
سکوت و تنهایی است
تو می گریزی زمن و
من زغربت و فراق از تو
چه شد که عشق با همه ابهتش
به پوچی فاصله ها تن داد و گریخت
میان من و تو
کویر در کویر تنید
و بیابان در بیابان زایید
چه دیده بود دلت
در سراب
که این چنین
هزار آینه در هم شکست و دوید



برچسب‌ها: میان من و عشق , میان من وتو ,

تاريخ : شنبه 29 بهمن 1390 | 14:33 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

 

خواستگاری دانشجوئی...

بعد از اين كه مدت ها دنبال دختري باوقار و باشخصيت گشتيم كه هم خانواده ي اصيل و مؤمني داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد، بالاخره عمه ام دختري را به ما معرفي كرد.وقتي پرسيدم از كجا مي داند اين دختر همان كسي است كه من مي خواهم، گفت:راستش توي تاكسي ديدمش.از قيافه اش خوشم آمد.ديدم هماني است كه تو مي خواهي.وقتي پياده شد، من هم پياده شدم و تعقيبش كردم.دم در خانه اش به طور اتفاقي بابايش را ديدم كه داشت با يكي از همسايه ها حرف مي زد.به ظاهرش مي خورد كه آدم خوبي باشد.خلاصه قيافه ي دختره كه حسابي به دل من نشسته بود،گفتم: من هر طور شده...

(بقیه خواستگاری در ادامه مطلب)



برچسب‌ها: خواستگاری دانشجویی ,

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 29 بهمن 1390 | 10:39 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |


 منطق چیست؟


 
شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟

 استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ،

دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها   پیشنهادمی کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را  انجام دهند ؟
 
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !

 استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه  قدرآن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.

وباز پرسید :خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و
کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !
استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم
تشخیص دهیم ؟

هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !
خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی رابخواهی ثابت کنی.

 

 


برچسب‌ها: منطق چیست ,

تاريخ : جمعه 28 بهمن 1390 | 22:11 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |


سه نفر برای خرید ساعتی به یک ساعت فروشی مراجعه میکنند.
قیمت ساعت ۳۰ هزار تومان بوده و هر کدام نفری ۱۰ هزار تومان پرداخت می کنند.
تا آن ساعت را خریداری کنند
بعد از رفتن آنها ، صاحب مغازه به شاگردش میگوید قیمت ساعت ۲۵ هزار تومان بوده.

این ۵ هزار تومان را بگیر و به آنها برگردان


شاگرد ۲ هزار تومان را برای خود بر میدارد
و ۳ هزار تومان باقیمانده را به آنها برمیگرداند.
نفری هزار تومان.
حال هر کدام از آنها نفری ۹ هزار تومان پرداخت کرده اند . که ۳*۹ برابر ۲۷ میشود
این مبلغ به علاوه آن ۲ هزار تومان که پیش شاگرد است میشود ۲۹ تومان

هزار تومان باقیمانده کجاست ؟!!!

 (کمی فکر کنید...برای دیدن جواب به ادامه مطلب بروید...)

 

 


برچسب‌ها: معمای جالب ,

ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 28 بهمن 1390 | 21:2 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |


آمد از وابستگی هایش رهایم کرد ورفت

با خزان دوری خود آشنایم کرد ورفت

بوته ای بودم میان بوستان زندگی

بر زمینم زد.شکستم.بی بهایم کرد ورفت

اشکهایم جاری احساس پاک غنچه هاست

خنده ای بر شکوه ها وگریه هایم کرد ورفت

رفته بودم تا دل دریائیش را بشکنم

آمد از آن سوی دریاها صدایم کرد ورفت

می تراویدم چو عطر یاس از پیراهنش

در دیار بی وفائی.بی وفایم کرد ورفت

عاقبت گفتم:خداوندا فراموشش کنم

بر سجاده اش آمد دعایم کرد و رفت



برچسب‌ها: دیار بی وفایی , سجاده عشق ,

تاريخ : جمعه 28 بهمن 1390 | 18:22 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |


   

دلم برایت تنگ شده...
گل سرخی و تنگ شرابی و کمی شانس که تو زود بیایی
همیشه قرارمان همین جاست
نوایی عاشقانه ونوری ملایم تو بر آستانه در مبهوت می مانی ...
از این فضای عاشقانه این تحفه ایست برای تو ؛

 تویی که می پرستمت ...
چیزیست که باید بدانی دلم برایت تنگ شده ... کاش می شد گفت چقدر ...




برچسب‌ها: دلم تنگ است ,

تاريخ : جمعه 28 بهمن 1390 | 12:17 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

دلیلی برای اثبات اینکه "بعضی مواقع نمی توان خطای دید را از خطای مغز تشخیص داد"

١)در صورتی که حرکت نقطه متحرک را تعقیب کنید تنها یک رنگ را می بینید، (صورتی)

٢)حالا لحظاتی به علامت + که در وسط تصویر قرار دارد خیره شوید. نقاط متحرک را پس از لحظاتی به رنگ سبز خواهید دید

٣)حالا زمان بیشتری را بر روی علامت + تمرکز کنید، پس از لحظاتی نقاط صورتی آهسته آهسته ناپدید خواهند شد و فقط یک نقطه سبز رنگ قابل رویت است!

عجیب اینجاست که در واقع هیچ نقطه سبزی در این عکس طراحی نشده و به هیچ وجه نقاط صورتی نیز ناپدید نمی شوند ولی این تنها توهمی است که حاصل از بازی شگفت انگیز

مغز است تا جایی که بطور مسلم مشخص نمی شود که این یک خطاي بینایی است يا یک خطايی که مغز آنرا انجام داده!



برچسب‌ها: خطای دید ,

تاريخ : پنج شنبه 27 بهمن 1390 | 20:57 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

 


 

من خواستم که خواب و خيال خودم شوی
رؤيا شوی اميد محال خودم شوی
لرزيـد دستهـــايم و سرگيــــجه ام گرفـت
آوردمت دليل زوال خودم شوی
يا در دلـــم شنـــــاور يا بـر تنـــــم روان
ماهی و ماه حوض زلال خودم شوی
هر روز بيشتـــر به تو نزديـــک می شــــوم
چيزی نمانده است که مال خودم شوی
حالا تـــو چشـــــم های منی ابر شو ببــــار
تا قطره قطره گريه به حال خودم شوی
عاشـــق نمی شوی سر اين شــرط بستـــه ام
نه ... حاضرم ببازم و مال خودم شوی


برچسب‌ها: عاشق نمی شوی ,

تاريخ : پنج شنبه 27 بهمن 1390 | 18:55 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |


تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمیدانم
تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی
من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم

 

 

برچسب‌ها: راز پاییز ,

تاريخ : پنج شنبه 27 بهمن 1390 | 12:41 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

صفحه قبل 1 ... 22 23 24 25 26 ... 36 صفحه بعد

.: Weblog Themes By VatanSkin :.