داستان کوتاه پلک های سنگین

کلبـــــــــه تنهـــــــــــــــــایی!!!

(درانتهای نگاهت کلبه ای برای خویش خواهم ساخت تا مبادا در لحظات تنهایی ات با خود بگویی از دل برود هر آنکه از دیده برفت.)(هر گونه کپی برداری فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.)

داستان کوتاه پلک های سنگین


داستان کوتاه پلک های سنگین

پلک های سنگین

برای سومین بار سوال را تا وسط خواند.دوباره به فکر فرو رفت.آرام آرام پلک هایش هم سنگین شدند.این بار دیگر کتاب را بست.

اصلا حال و حوصله درس خواند نداشت.کمی به سقف خیره شد و بعد بلند شد و روی پاهایش ایستاد.البته آرزویش بود که این کار را بکند.

کتاب را روی زمین گذاشت.خمیازه ای کوتاه کشید و آرام آرام خودش را به کنار پنجره رساند.

از دیشب تا حالا باز بود.حال و حوصله بستنش را هم نداشت.ساعدهایش را روی پنجره گذاشت و سرش را هم روی ساعدهایش.به منظره خیره شد.

درخت های بزرگ و بلند در یک ردیف کنار هم ایستاده بودند و از دور، هم قد دیده می شدند.

مثل دیواری بودند که انتهای آن دامنه سبز را معلوم می کردند.آن قدر بلند بودند که سراسر سبز دیده می شدند و انگار تنه نداشتند.

دقیقا وسط این دیوار سبز یک آبشار سفید بود که به طرف پایین سرازیر می شد و رودخانه ای که فرش زیر پای درختان بود را خروشان می کرد.

به خاطر همین رود پر آب بود که دشت به این بزرگی و سرسبزی وجود داشت.لاله های وحشی هم در دشت زیاد دیده می شدند هرچند که از دست گوسفندان نمی توانستند در امان باشند.


دشت با همان درختان قدر بلند به پایان می رسید و بعد از آن آسمان شروع می شد. آسمان سراسر آبی که فقط یه تک ابر چاق و چله گوشه اش را پر کرده بود و بقیه ی آن صاف و پاک بود.

دخترک با حسرت نگاه می کرد و آرزویش این بود که بتواند در سراشیبی های دشت،دویدنی که به خاطر کشش جاذبه سرعت می گرفت را تجربه می کند.حتی به حال گوسفندانی که آن جا در حال چرا بودند نیز غبطه می خورد.

دشت به یک اندازه گل و گیاه داشت.برای دخترک خیلی سوال شده بود که چرا در حالی که بیشتر گوسفندها پخش و از هم جدا بودند، هفت هشت گوسفند، چسبیده به هم به صورت دایره ایستاده اند و سرشان پایین است.

گاهی دخترک آرزو می کرد کاش در آن کلبه کوچک چوبی که وسط دشت قرار داشت زندگی می کرد.چند درخت قدر کوتاه درست پشت آن کلبه سبز شده بودند.

انگار بادی گاردهای آن خانه کوچک بودند که یک وقت درخت های تنومند بلند به آن حمله نکنند.دخترک این خیال را از سرش گذراند و ریز ریز خندید.

این بار خمیازه ای کشید که از اولی طولانی تر بود.دست هایش را روی چرخ های ویلچر گذاشت و آن ها را به سمت پایین هل داد تا برود و کمی بخوابد...

Click here to enlarge


نظرات شما عزیزان:

نوشا
ساعت14:40---24 شهريور 1391
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من

زیبا بود


ساناز
ساعت17:56---23 شهريور 1391
خیالت راحــت . . .
شکســـــته ها نفرین هم بکــنند ،
گیرا نیســـت …!
نـــفرین ،
ته ِ دل می خـــواهد
دلِ شکســـته هـ ــم که دیگر
ســــر و ته ندارد . . .


هانیه
ساعت12:29---23 شهريور 1391

قدر سلامتی رو باید دونست


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, ] [ 19:10 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]

[ ]